سفارش تبلیغ
صبا ویژن


درباره :ثریا خداقلی زاده
سلام دوستان عزیز به وبلاگ من خوش اومدید.این وبلاگ برای درس مردم شناسی طراحی شده و ما میخوایم همراه هم این انسان دو پای مرموزو شتاسایی کنیم.از همراهی و همکاری شما ممنونم.
پروفایل مدیر :



بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 13562


RSS
کلمات کلیدی :
نویسنده ثریا خداقلی زاده تاریخ ارسال دوشنبه 89/8/17 در ساعت 12:38 صبح

من اومده بودم دانشکده که بریم موزه ایران باستان ولی هم تعدادی از بچه ها نیومدن و هم اتوبوس نبود که تصمیم گرفتم بریم پارک ملت و با باغبونا و نگهبانا و مردم صحبت کنیم و شناختی از دنیای پارک و ادماش بدست بیاریم در واقع مردم شناسی کنیم.و خوب از اونجایی که بارونم میومد توی پارک ادمای زیادی نبودن و بیشتر باغبونا و نگهبانا بودن . رفتیم و توی راه قرار شد که هر کدوممون بریم وبا یه نفر صحبت کنیم.خوب من کلا بعضی وقتا زیادی پر رویم و بعضد وقتام زیادی کم رو.اولش نمیدونستم که میتونم یا نه ولی حس میکردم که احتمالا کاره سختی نیست و برامم خیلی جالب بود چون من کلا زیاد اهل حرف زدن نیستم و احساس میکردم که شاید سوال و حرف کم بیارم که تقریبا همینم شد.وقتی از کنار کسی رد میشدیم استاد به یکی از ما میگفت که بریم و شروع کنیم وقتی به یه اقای مسن نگهبانی رسیدیم نوبت من شد ورفتم اولش نمیدونستم که چه طوری باید شروع کنم!!چی بپرسم؟!!چه طوری با ادمی که انقد با من متفاوت ارتباط بر قرار کنم!!ا

 

اما تصمیم گرفتم سریع شروع کنم تا تردید نیاد سراغم.اول بهش گفتم که دارم چیکار میکنم چون فکر کردم این طوری ارتباط باهاش راحت تره ولی خوب چون از قبل نمی دونستم که چی میخوام بپرسم نمیدونسنم چی بگم اقای بدری 50 ساله که 10 ساله توی پارک هست هم همش جوابه منو کلی میداد و همش میگفت همه جوره ادم هست همین!!! و من اصلا نمیدونستم که چی باید بگم یا بپرسم به هر حال خودمو نباختم و ادامه دادم برام تجربه خوب و جالبی بود.قرار شد برم و یه نفر دیگرو پیدا کنم یه کم توی پارک گشتم تا کسی رو پیدا کنم راستش چند تا دختر و پسر دوست و یه دختر ورزشکار و یه نگهبان دیگه بیشتر ندیدم.اول خواستم سراغ یکی از اون زوج های دوست برم ولی بعد دیدم بهتره مزاحم نشم

پس بعد کلی فکر کردن رفتم سراغ اقای نگهبان بعدی.اقای حاجی پور 35 سالش بود و 1 سال بود که نگهبان پارک بود و قبل از این شغلش خیاطی بود.خوب دفعه ی دوم برام راحت تر بود حالا بیشتر می دونستم که چی باید بگم و چون اقای حاجی پور جوان تر بود ارتباط باهاش اسونتر بود.حالا شجاعتم بیشتر شده بود و خیلی راحت بودم.در مورده پارک و ادماش پرسیدم درباره شغلش نحوه برخورد مردم با اون و بر عکس.و فهمیدم که اون اصلا از شغلش راضی نیست چون کسل کنندست که هر روز از صبح تا شب توی پارک بچرخی و چیزی که بین حرفهای اون و نگهبان قبلی مشترک بود این بود که مردم پول دار شاد و خوش برخوردن و مردم فقیری که از جای دیگه میان بد اخلاق و رفتارشون با اونا خوب نیست و میگفت که شبا اینجا پر از ارازل اوباش که اکثرا از جمناطق دیگه برای تفریح میان و اکثر برخورداش با این ادماست.و روزام پاتوق دوست دختر و پسرهاست.

خوب بعد حرفهایی که زدیم و خدافظی و تشکر از ایشون خودم فهمیدم که خیلی چیزای دیگه بود که باید ازشون میپرسیدم ولی خوب چون اونا اقا بودن و من خانوم احساس می کردم که زیاد راحت نیستن توی جواب دادن به من و خوب منم زیاد نمی دونستم که چه جوری صحبت کنم که راحت جوابمو بدن به هر حال برای تجربه اول فکر میکنم جالب بود.


.:: نظرات () ::.

.:: Design By : wWw.Theme-Designer.Com ::.